خاطرات خاموش...

silent grove

در آن سوی بیشه‌زار، در ارتفاعی بلند، کلبه‌ای کوچک قرار دارد؛

با پنجره‌ای ساده که در دل آن سکوتی بی‌پایان را می‌توان حس کرد،

انگار رنگ و رویش مرده است و خالی از سکونت.

از پنجره می‌توان کل بیشه‌زار را دید و تا دوردست‌ها چیزی سدِ راهش نیست.

حس دژاوو دارم، انگار اینجا را می‌شناسم اما به یاد ندارم. . .

از روی کنجکاوی به پنجره نگاه می‌کنم اما چیز زیادی نمی‌بینم، آخر کمی کدر شده است.

به داخل خانه می‌روم، فضا تقریباً تاریک است، ‌

جز نوری که از پنجره‌ی اتاق سمت چپ به داخل می‌تابد.

وارد اتاق که می‌شوم، به اطراف که نگاه می‌کنم و تارهای عنکبوت را در گوشه‌ و کنار میبینم،

در میان گرد و غبار، اسکلت فراموش‌شده‌ای را می‌بینم،

گویی قرن‌ها منتظر بوده است. . .

حس غریبی به من دست می‌دهد که نمی‌توانم آن را توضیح دهم.

به هر حال روی آن تخت در کنار استخوان‌ها می‌نشینم،

اما صدایی از تخت بلند نمی‌شود! انگار او نیز سکوت کرده است.

از پنجره به بیشه‌زار روبه‌رویم نگاه می‌کنم

برای لحظه‌ای چشمم به آسیاب بادی کوچکی می‌افتد که در دوردست‌ها ایستاده است.


انگار خاطره‌ای را به یاد می‌آورم، یک صحنه، صحنه‌ای که همه چیز تار است:

به سختی می‌توان از پنجره آسمانی را که زمانی آبی بود دید. . .

کشو سمت راستم را باز می‌کنم،

دستم به‌طور غریزی دفتری را پیدا می‌کند و چیزی در آن می نویسد:

“زمان می‌چرخد و من هنوز در جستجوی نگاه او هستم. . .”

“انگار در این زندگی جرأت گفتنش را نداشتم”

“می‌ترسیدم که جوابی داشته باشد؟”

“یا شاید هیچ جوابی برایم نداشته باشد!”

“فقط سکوت کردم، و گذاشتم زمان همه چیز را ببلعد.”

“شاید در جهانی دیگر. . .”

“یا شاید هیچ‌گاه. . .”

“پیش از آنکه همه چیز محو شود، آیا هرگز پاسخی خواهم یافت؟”



ناگهان، با فریاد گروهی از کلاغ‌ها که در حال عبور هستند،

تصویر روبه‌رویم می‌لرزد و محو می‌شود.

از پنجره گروه کوچکی از کلاغ‌ها را می‌بینم که در حال عبور هستند

و حالا متوجه می‌شوم که آن استخوان‌ها متعلق به من بوده‌اند.

آه. . .چقدر زمان بی رحم است. . .

حتی خاطراتی که زمانی برایم زیبا بودند را هم از یاد برده‌ام.

حال من چه هستم؟

آیا چیزی وجود دارد که معنا بخش من باشد؟

حتی این را هم نمی‌دانم. . .